خواب یوسف (ع) و حسادت برادران
نام حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ فرزند یعقوب ـ علیه السلام ـ 27 بار در قرآن آمده است، و یك سوره قرآن یعنی سوره دوازدهم قرآن به نام سوره یوسف است كه 111 آیه دارد و از آغاز تا انجام آن پیرامون سرگذشت یوسف ـ علیه السلام ـ میباشد. و داستان یوسف ـ علیه السلام ـ در قرآن به عنوان «اَحسَنُ القِصَص؛ نیكوترین داستانها» معرفی شده، چنان كه در آیه 3 سوره یوسف میخوانیم خداوند میفرماید:
«نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَینا إِلَیكَ هذَا الْقُرْآنَ؛ ما بهترین سرگذشتها را از طریق این قرآن ـ كه به تو وحی كردیم ـ بر تو بازگو میكنیم.»
اكنون به این داستانها براساس قرآن توجه كنید:
خواب دیدن یوسف ـ علیه السلام ـ
یوسف ـ علیه السلام ـ دارای یاده برادر بود، و تنها با یكی از برادرهایش به نام بِنیامین از یك مادر بودند، یوسف از همه برادران جز بنیامین كوچكتر، و بسیار مورد علاقه پدرش یعقوب ـ علیه السلام ـ بود، و هنگامی كه نه سال داشت[1] روزی نزد پدر آمد و گفت:
«پدرم! من در عالم خواب دیدم كه یازده ستاره و خورشید و ماه در برابرم سجده میكنند.»
یعقوب كه تعبیر خواب را میدانست به یوسف ـ علیه السلام ـ گفت: «فرزندم! خواب خود را برای برادرانت بازگو مكن كه برای تو نقشه خطرناكی میكشند، چرا كه شیطان دشمن آشكار انسان است، و این گونه پروردگارت تو را بر میگزیند، و از تعبیر خوابها به تو میآموزد، و نعمتش را بر تو و بر خاندان یعقوب تمام و كامل میكند، همان گونه كه پیش از این بر پدرانت ابراهیم و اسحاق ـ علیهما السلام ـ تمام كرد، به یقین پروردگار تو دانا و حكیم است.»[2]
این خواب بر آن دلالت میكرد، كه روزی حضرت یوسف ـ علیه السلام ـ رییس حكومت و پادشاه مصر خواهد شد، یازده برادر، و پدر و مادرش كنار تخت شكوهمند او میآیند، و به یوسف تعظیم و تجلیل میكنند[3] و سجده شكر به جا میآورند.[4]
و نظر به این كه یعقوب ـ علیه السلام ـ روحیه فرزندانش را میشناخت، میدانست كه آنها نسبت به یوسف ـ علیه السلام ـ حسادت دارند، نباید حسادت آنها تحریك شود. از سوی دیگر همین خواب دیدن یوسف ـ علیه السلام ـ و الهامات دیگر موجب شد كه یعقوب ـ علیه السلام ـ امتیاز و عظمت خاصی در چهره یوسف ـ علیه السلام ـ مشاهده كرد، و میدانست كه این فرزندش پیغمبر میشود و آینده درخشانی دارد، از این رو نمیتوانست علاقه و اشتیاق خود را به یوسف ـ علیه السلام ـ پنهان سازد، و همین روش یعقوب ـ علیه السلام ـ نسبت به یوسف باعث حسادت برادران میشد.
و طبق بعضی از روایات بعضی از زنهای یعقوب موضوع خواب دیدن یوسف را شنیدند و به برادران یوسف ـ علیه السلام ـ خبر دادند، از این رو حسادت برادران نسبت به یوسف ـ علیه السلام ـ بیشتر شد به طوری كه تصمیم خطرناكی در مورد او گرفتند.
نیرنگ برادران حسود یوسف ـ علیه السلام ـ
یعقوب ـ علیه السلام ـ گرچه در میان فرزندان رعایت عدالت میكرد، ولی امتیازات و صفات نیك یوسف ـ علیه السلام ـ به گونهای بود، كه خواه ناخواه بیشتر مورد علاقه پدر قرار میگرفت، وانگهی یوسف در میان برادران ـ جز بنیامین ـ از همه كوچكتر بود و در آن وقت نه سال داشت، و طبعاً چنین فرزندی بیشتر مورد مهر و محبت پدر و مادر قرار میگیرد. بنابراین حضرت یعقوب ـ علیه السلام ـ بر خلاف عدالت رفتار نكرده، تا حسّ حسادت فرزندانش را برانگیزد، بلكه یعقوب مراقب بود كه یوسف ـ علیه السلام ـ خواب دیدن خود را كتمان كند تا برادرانش توطئه نكنند، از سوی دیگر یوسف ـ علیه السلام ـ در میان برادران، بسیار زیباتر بود، قامت رعنا و چهره دل آرا داشت و همین وضع كافی بود كه حسادت برادران ناتنیاش را كه از ناحیه مادر با او جدا بودند برانگیزاند، بنابراین یعقوب ـ علیه السلام ـ هیچ گونه تقصیر و كوتاهی برای حفظ عدالت نداشت.
ولی برادران بر اثر حسادت، آرام نگرفتند در جلسه محرمانه خود گفتند: یوسف و برادرش (بنیامین) نزد پدر از ما محبوبترند، در حالی كه ما گروه نیرومندی هستیم، قطعاً پدرمان در گمراهی آشكار است.
ـ یوسف را بكشید یا او را به سرزمین دور دستی بیفكنید، تا توجه پدر تنها به شما باشد، و بعد از آن از گناه خود توبه میكنید و افراد صالحی خواهید بود، ولی یكی از آنها گفت: یوسف را نكشید، اگر میخواهید كاری انجام دهید او را در نهانگاه چاه بیفكنید، تا بعضی از قافلهها او را برگیرند، و با خود به مكان دوری ببرند.[5]
آری خصلت زشت حسادت باعث شد كه آنها پدرشان پیامبر خدا را گمراه خواندند، و اكثراً توطئه قتل یوسف بیگناه را طرح نمودند، و تصمیم گرفتند به جنایتی بزرگ دست بزنند، تا عقده حسادت خود را خالی كنند.
در روایت آمده: آن كسی كه در جلسه محرمانه، برادران را از قتل یوسف ـ علیه السلام ـ برحذر داشت، لاوی (یا: روبین، یا یهودا) بود، او گفت: «به قول معروف گرهی كه با دست گشاید با دندان چرا؟ مقصود ما این است كه علاقه پدر را نسبت به یوسف ـ علیه السلام ـ قطع كنیم، این منظور نیازی به قتل ندارد، بلكه یوسف را به فلان چاه كه در سر راه كاروانها است میاندازیم تا بعضی از رهگذرها كه كنار آن چاه برای كشیدن آب میآیند، یوسف را بیابند و او را با خود به نقاط دور برند و در نتیجه برای همیشه از چشم پدر پنهان خواهد شد.
برادران همین پیشنهاد را پذیرفتند، و تصمیم گرفتند تا در وقت مناسبی همین نقشه و نیرنگ را اجرا نمایند.[6]
آری حسادت، خصلتی است كه از آن، خصلتهای زشت و خطرناك دیگر بروز میكند، و كلید گناهان كبیره دیگر میشود، بنابراین برای دوری از بسیاری از گناهان باید، حس شوم حسادت را از صفحه دل بشوییم.
نفاق و ظاهر سازی برادران، نزد پدر
برادران یوسف با نفاق و ظاهر سازی عجیبی نزد پدرشان حضرت یعقوب ـ علیه السلام ـ آمدند، و با كمال تظاهر به حق به جانبی و اظهار دلسوزی با پدر در مورد یوسف ـ علیه السلام ـ به گفتگو پرداختند تا او را یك روز همراه خودبه صحرا ببرند و در آن جا در كنار آنها بازی كند. در این مورد بسیار اصرار نمودند ولی حضرت یعقوب ـ علیه السلام ـ پاسخ مثبت به آنها نمیداد، آنها میگفتند:
«پدر جان! چرا تو درباره برادرمان یوسف ـ علیه السلام ـ به ما اطمینان نمیكنی؟ در حالی كه ما خیرخواه او هستیم؟ فردا او را با ما به خارج از شهر بفرست، تا غذای كافی بخورد و تفریح كند و ما از او نگهبانی میكنیم».
یعقوب ـ علیه السلام ـ گفت: من از بردن یوسف، غمگین میشوم، و از این میترسم كه گرگ او را بخورد، و شما از او غافل باشید.
برادران به پدر گفتند: با این كه ما گروه نیرومندی هستیم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زیانكاران خواهیم بود، هرگز چنین چیزی ممكن نیست، ما به تو اطمینان میدهیم.
یعقوب ـ علیه السلام ـ هر چه در این مورد فكر كرد كه چگونه با حفظ آداب و پرهیز از بروز اختلاف بین برادران، آنان را قانع كند راهی پیدا نكرد جز این كه صلاح دید تا این تلخی را تحمل كند و گرفتار خطر بزرگتری نگردد، ناگزیر رضایت داد كه فردا فرزندانش، یوسف ـ علیه السلام ـ را نیز همراه خود به صحرا ببرند. آنها دقیقه شماری میكردند كه به زودی ساعتها بگذرند و فردا فرا رسد، و تا پدر پشیمان نشده یوسف را همراه خود ببرند.
آن شب صبح شد، آنها صبح زود نزد پدر آمدند، و با ظاهر سازی و چهره دلسوزانه به چاپلوسی پرداختند تا یوسف را از پدر جدا كنند.
یعقوب ـ علیه السلام ـ سر و صورت یوسف ـ علیه السلام ـ را شست، لباس نیكو به او پوشانید، و سبدی پر از غذا فراهم نمود و به برادران داد و در حفظ و نگهداری یوسف ـ علیه السلام ـ سفارش بسیار نمود.
كاروان فرزندان یعقوب به سوی صحرا حركت كردند، یعقوب در بدرقه آنها، به طور مكرر آنها را به حفظ و نگهداری یوسف سفارش مینمود و میگفت: «به این امانت خیانت نكنید، هرگاه گرسنه شد غذایش دهید، و در حفظ او كوشا باشید».
یعقوب با دلی غمبار در حالی كه میگریست، یوسف ـ علیه السلام ـ را در آغوش گرفت و بوسید و بوئید، سپس با او خدا حافظی كرد و از آنها جدا شد، و به خانه بازگشت، وقتی كه آنها از یعقوب فاصله بسیار گرفتند، كینههایشان آشكار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام جویی از یوسف ـ علیه السلام ـ پرداختند، یوسف ـ علیه السلام ـ در برابر آزار آنها نمیتوانست كاری كند، ولی آنها به گریه و خردسالی او رحم نكردند و آماده اجرای نقشه خود شدند.
آنها كنار درهای پر از درخت رسیدند و به همدیگر گفتند: در همین جا یوسف را گردن میزنیم و پیكرش را به پای این درختها میافكنیم تا شب گرگ بیاید و آن را بخورد.
بزرگ آنها گفت: «او را نكشید، بلكه او را در میان چاه بیفكنید، تا بعضی از كاروانها بیایند و او را با خود ببرند».
مطابق پارهای از روایات، پیراهن یوسف را از تنش بیرون آوردند، هرچه یوسف تضرع و التماس كرد كه او را برهنه نكنند، اعتنا نكردند و او را برهنه بر سر چاه آورده و به درون چاه آویزان نموده و طناب را بریدند و او را به چاه افكندند.
یوسف در قعر چاه قرار گرفت در حالی كه فریاد میزد: «سلام مرا به پدرم یعقوب برسانید.»[7]
در میان آن چاه، آب بود، و در كنار آن سنگی وجود داشت، یوسف به روی آن سنگ رفت و همانجا ایستاد.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: خواب حضرت یوسف (ع) و حسادت برادران، ،